72
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوست
عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست
هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ
روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست
عاصیی را که سروکار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر دیده پر نم با اوست
دل سودازده را وصل نیاورد به حال
چه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟
دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت
می توان گفت که سررشته عالم با اوست
هر که زد مهر خموشی به لب چون و چرا
گر چه مورست درین دایره خاتم با اوست
نمک عشق به بی درد رام است حرام
جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست
با غم عشق غم عالم فانی هیچ است
غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست
هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند
می توان یافت که سررشته عالم با اوست
صیقل آینه حسن بود دیده پاک
روی گل تازه ازان است که شبنم با اوست
هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود
تخم دیوست اگر صورت آدم با اوست
هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست