10
« جلوه کن ای بت سیمین بدنم »
جلوه کن ای بت سیمین بدنم
تا کنی عاری از این پیرهنم
از لبان ریز ، می و قند و نبات
تا کنی خرّم و شیرین دهنم
باده در جام بریز ای ساقی
تا شود مست تو این جان و تنم
هستیم را زتف عشق بسوز
تا شود دود پدید از کفنم
مست کن زان می بیرنگ مرا
تا ببینند نه مَردم نه زنم
خال زیبا بنما از رخ خویش
تا که آواره کنی از وطنم
زلف مشکین و مجعد بِنَما
تا که ببندی از خَم پر شکنم
لحظه ای آی در این خانۀ دل
تا شود میکده بیت الحزنم
تو بگو از دهنم هر چه که هست
تا از این بعد دگر دم نزنم
زان زمانی که خدا گفت : اَلَست
تا ابد عبد امام زمنم
تیشه بر ریشه زدم چون فرهاد
لیلی ام گر چه همان کوه کنم
رفت و آمد همه دارند ، ولی
من رها زآمدن و وزشدنم
بارها رفته ام و آمده ام
تا رها از شدن و آمدنم
گفت حق : اِعتَصِموا حَبلِ اللّه
خویش داند که اسیر رسنم
جلوه کن در دل پرخون « کمال »
تا بدانند همه ، من نه منم