12
« با خدائیم و بی خبر ز خدا »
با خدائیم و بی خبر ز خدا
هست هستی دمی ز هست جدا ؟
ای فدایت تن و دل و جانم
جز تو کس شد برای خویش فدا ؟
تو که معشوقو عاشق و عشقی
چیز دیگر بود به جز اینها ؟
می شوی گاه خویش منکر خویش
نیستی از همه جهت یکتا ؟
دردسر می دهی به خویش مگر
نیستی خود ز بهر خویش دوا ؟
از صدایت جهان پر است چرا ؟
نشنوی از درون خویش ندا ؟
تو و من یک حقیقتیم در اصل
پس چرا لطف نا کنی با ما ؟
همه عالم پر از نوا باشد
بر « کمالت » نداده ای تو نوا ؟
نیست بر ما حجاب خود جز ما
بر نداریم این حجاب چرا ؟
تو مدد کن به ما ز روی کرم
کس مدد جز تو میکند ؟ حاشا !