14
« باز عشقت به دلم غوغا کرد »
باز عشقت به دلم غوغا کرد
پیش اغیار مرا رسوا کرد
قامتت بهر من زار حزین
چه قیامت به جهان بر پا کرد
یاد خورشید رخت با دل من
تو چه دانی که چه در شبها کرد
ساقی چشم خمارت به خدا
با تو پیمانه مرا شیدا کرد
لب لعل تو بتا با شوخی
چو فسونها که در آن سیما کرد
مژه ات ، تیر بزد بر دل من
گیسویت ، سلسله ام بر پا کرد
چشم مستت به نگاهی آرام
بِنِگَر باز چه ها با ما کرد
دل سنگین تو از سنگ دلی
خاک بر فرق سر خارا کرد
بادۀ چشم تو ای چشمۀ نوش
چشمۀ چشممرا دریا کرد
همه دانند « کمال » از سر شوق
جان نثار صنمی زیبا کرد