18
« الحمد که با چشم درون روی تو دیدم »
الحمد که با چشم درون روی تو دیدم
آخِر به تو پیوستم و از جمله بریدم
پیغام تو در گوش دلم گشت پدیدار
از لعل لبت بادۀ اسرار کشیدم
با یک نظر از هر گنهم پاک نمودی
آنگاه که از راه درون با تو رسیدم
هر چند که دیدم همه خوبان جهان را
مانند تو خوبی به جهان هیچ ندیدم
باز ای شه خوبان به گدایت نظری کن
بفروخته ام خود غم عشق تو خریدم
عمری است که در بادیۀ عشق شب و روز
چون باد به دنبال تو همواره دویدم
امید من از چون تو کریمی نشود قطع
تا از تو سرود اَنَا غفّار شنیدم
بحر کرمت موج زد و گشت جهان گیر
منهم چو یکی قطره در آن بحر چکیدم
تاغرق شدم دردل دریای وصالت
سوگند به مویت نه مرادم نه مریدم
چون جلوه نموده ز « کمال » تو جمالت
جز بادۀ توحید ز جامت نچشیدم