12
« دلم امروز گرفتار نگار دگریست »
دلم امروز گرفتار نگار دگریست
صید عشقش به خدا عاشق زار دگریست
این پریوش که به دلها سر و کاری دارد
هر دمش با من دلسوخته کار دگریست
عاقل ار سیم و زر خویش نثارش سازد
عاشقش را تن و جان زبده نثار دگریست
عاقلان از غم دنیا چو هلالند و نزار
عاشقان را ز غمش جسم نزار دگریست
من به میخانۀ دل ، مست فراوان دیدم
ساقی چشم تو سرمست و خمار دگریست
گلعذاران به گلستان جهان بسیارند
گل رخسار تو البتّه عُذار دگریست
باختم آنچه مرا بود به هنگام قمار
باختن خویش براه تو قمار دگریست
منکران را دل تارست ز انکار ، ولی
زلف مشکین تو جانا شب تار دگریست
گر چه دل می برد از خلق جهان فصل بهار
گلشن روی ترا فصل بهار دگریست
همچو منصور به دارست « کمال » از عشقت
لیکن این دار نهان باشد و دار دگریست