13
« الحق ای دلبر من قامت رعنا داری »
الحق ای دلبر من قامت رعنا داری
خالی از مشک ختن بر رخ زیبا داری
ساقی چشم تو این راز به من می گوید
که می ناب به میخانۀ شهلا داری
از نگاهی که نمودی به من از گوشۀ چشم
شد یقینم که نظر بر من شیدا داری
نگهی کن به سر کوی خود ای لُمعۀ نور
تا ببینی چو منی عاشق رسوا داری
یک نظر کردی و از من بربودی دل و دین
تو مگر در نگه خود ید بیضا داری
زلف زیبای تو گردیده کمند دل من
آه از این سلسله کز بهر دل ما داری
قهر ودشمنام تو گشتست دوای دل من
تو پری روی عجب معجز عیسی داری
می چکد از لب لعلت به خدا آب حیات
تا که چون خضر مرا زنده و احیا داری
خنده های نمکینت به لبم زد نمکی
ای که در خنده خود مرحم دلها داری
لطف و قهرت به مذاق دل من شیرین است
ای که همواره درون دلِ ما جا داری
تا ترا از ره چشمان درون دیده « کمال »
گفت با خویش : عجب دلبر یکتا داری !