9
« دیده ام تا به دو چشمان تو بازست هنوز »
دیده ام تا به دو چشمان تو بازست هنوز
دل ز عشقت همه در سوز و گدازست هنوز
من از آن گیسوی سودائی خوشبوی دراز
قصه کوته نکنم زانکه دراز است هنوز
دل به محراب دل افروز تو از روز ازل
معتکف گشته و در راز و نیاز است هنوز
قبله گاه رخ تو دیدم و رفتم به نماز
بنده ات بهر تو دائم به نمازست هنوز
دیده ات جلوه گری کرد و مرا کشت به ناز
بعد قتلم بنگر باز به ناز است هنوز
سر فرا گوشِ من آوردی و رازی گفتی
که دلم مست از آن بادۀ رازست هنوز
با وجودیکه دلم خانۀ دیرینه تست
من ندانم ز چه در شیب و فراز است هنوز
تا لب لعل تو آهنگ حجاز آغازید
دل من مست از آهنگ حجاز است هنوز
عاشق از جذبۀ عشقت به حقیقت پیوست
عاقل از وسوسه در بند مجاز است هنوز
گر چه جائز شمری ریختن خونِ « کمال »
بعد مرگش ز تو در دست ، جواز است هنوز