11
« صنما ، ماه و شا چشم فریبا داری »
صنما ، ماه و شا ، چشم فریبا داری
قامتی سرو صفت از قد رعنا داری
مُژه و ابروی تو تیر و کمانی است به روی
که برای من دلخسته مهیّا داری
خود بگو سرخی رویت که دل از خلق ببرد
خون ما نیست که بر چهرۀ زیبا داری ؟
خال زیبای تو آیا نبود مرکز حسن ؟
که چو مشک سیهی بر لب بالا داری
لب لعلی که تراویده از آن آب حیات
نیست آن چشمه که بر ساحل دریا داری ؟
چال سیب زنخت ای بت سیمین اندام
نیست آن چاه که در آخر سیما داری ؟
گیسوانی که چو زنجیر به رخ ریخته ای
نیست آن سلسله کز بهر دل ما داری ؟
اینهمه دلبری و خندۀ با غنج و دلال
نیست آن فتنه که بهر من شیدا داری ؟
ترسم آخر به سر کوی تو جان بسپارم
با وجودیکه دم گرم مسیحا داری
از می عشق تو شد مست « کمال» و گوید
شکر وللّه که به قلبم همه دم جا داری