شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« گِرد مه ریخته آن خَرمن سودائی را »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
11

« گِرد مه ریخته آن خَرمن سودائی را »

گرد مه ریخته آن خرمن سودائی را
که بدوزد به خود این مردم بینائی را
مردم دیده ام این منظره را دید و گریست
تا شناسد کسان مردم دریائی را
سرو نازی که صدش ناز بود گوناگون
می نماید به جهان قامت یکتائی را
آمد او خنده کنان و به کنارم بنشست
خنده اش آه چه کرد این دل شیدائی را
غنچۀ لب بگوشود و سخن آغاز نمود
بادۀ گفتۀ او برد من و مائیرا
از می گفته او بیخود و مدهوش شدم
چون شنیدمز لبش نغمۀ زیبائی را
چشم مستش نظری بر من مسکین انداخت
مست کرد این دل بیحاصل هرجائی را
من به مستی بگرفتم به خدا دامن او
میزدم بوسه من آن دامن دیبائی را
رحم بنمود وز من وعده دیدار گرفت
آتش این وعده بُرد این دل دنیائی را
بعد ، از پیش من آن روح تبسّم زد و رفت
داشت در خندۀ خود راز فریبائی را
چون من از رفتن او زار و پریشان گشتم
می شنیدم زنی ام این سخن نائی را
گر « کمال » است در این واقعه رسوای جهان
خود خریده است به جان این همه رسوائیرا