15
« باز بُردست مرا دل ، بت زیبای دگر »
باز بردست مرا دل ، بت زیبای دگر
نیست جز او به دلم هیچ تمنّایِ دگر
دلبرانند همه رند و فریبا لیکن
باشد این دلبر من رند و فریبای دگر
دلربایان همگی خون دلم را خوردند
این یکی هم بُوَد آن لعبت زیبای دگر
این پریوش که هزار عاشق شیدا دارد
برد امروز دل از عاشق شیدای دگر
می جان بخش که در نرگس شهلاش بود
نیست در هیچیک از نرگس شهلای دگر
آن شرابی که به جام رخ او موج زند
هیچکس نیز ندیده است به مینای دگر
قطره ای تا من از آن آب بقا نوشیدم
بیخود از خویش شدم ، ساکن دنیای دگر
تا بدیدم ز تو من آن قد و آن سیما را
نکنم هیچ نظر بر قد و سیمای دگر
ای پریچهرۀ من نیک تو خود می دانی
که نبرده است دلم چون تو پریسای دگر
آن شبی کز سر رأفت به کنارم بودی
آن شب قدر کجا باشد و شبهای دگر
عاشقانای سروسر خیل همه رسوایان
شده در خیل شما عاشق رسوای دگر
دردمندان ، که نیازست شما را به طبیب
در جهان جلوه نموده است مسیحای دگر
گریم آنقدر که تشکیل شود دریائی
تاببینند مرا غرق به دریای دگر
جز « کمال » که ترا از ره دل می نگرد
هست آیا به جهان یک دو سه بینای دگر ؟