شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« رفتم امروز به رفیقان گلستان دگر »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( غزلیات )
16

« رفتم امروز به رفیقان گلستان دگر »

رفتم امروز به رفیقان گلستان دگر
تا ببینم ر درون سرو خرامان دگر
صنمی ، ماه و شی ، سر خوش و خندان دیدم
خنده اش زد به دلم آه ، چه پیکان دگر
جَعد گیسوی سیاهش که دل و دین می بُرد
گشت از بهر من دلشده زندان دگر
خال زیبایش که غارتگری دل می کرد
مرکزی بود به خلوتگه رندان دگر
لب لعل نمکینش که شکر می پاشید
مرحمی بود برای دل بریان دگر
دیدمش کرده به بَر ، طرفه لباسی از نو
نور آن بود ز خورشید درخشان دگر
تا که از دیدن او مست و غزلخوان گشتم
دید در خیل خود او مست غزلخوان دگر
چون من از جام میش بیخود و گریان گشتم
یافت در کوی خود او عاشق گریان دگر
گفتمش : کیستی ای لعبت شیرین حرکات ؟
گفت : آنکس که ترا کرد مسلمان دگر
لابه کردم به درش گفت : منم مهدی حق
از می عشق به من داد سه پیمان دگر
گفتمش : لطف نمودی قدحت پر می باد
گفت : بِدهَم به تو اکنون می سوزان دگر
جرعه ای زان می جانسوز چشانید مرا
خلق بنمود از آن ، مردۀ بی جان دگر
گوی قلبم که به چوگان حوادث می رفت
رفت امروز به ناگاه به چوگان دگر
آنکه قربانی خود می طلبید از دوران
یافت از بهر خود آن نادره ، قربان دگر
این «کمال» است که رفته است از او وصف کمال
مرده از خویش و شده زنده به جانان دگر