12
« من از آن خط و خال و گیسوی زیبا نمی گویم »
من ازآن خطّ و خال و گیسوی زیبا نمی گویم
من از دلبر بی مثل و بی همتا نمی گویم
من از آن خال هندویش به زیر خرمن گیسو
به طمّاعان دنیا دار بی معنا نمی گویم
من از عنقای کوه قاف عشّاقی خبر دارم
ولی با پشه ها چیزی از آن عنقا نمی گویم
من از آن دلبر یکتای رعنا واقفم امّا
به این نامحرمان سرّی از از آن رعنا نمی گویم
من از آن دلربا فهمیده ام اسرار وحدت را
به نادان بعد از این رمزی از آن یکتا نمی گویم
من از جام شرابش دائماً شیدا و سرمستم
از آن مستی رموزی را به ناشیدا نمی گویم
من از بینائیش با یک نظر گردیده ام بینا
ز بینائیّ خود چیزی به نابینا نمی گویم
من از عشق جمالش از وجود خویش گشتم لا
به خود بینان بی حاصل از آن الّا نمی گویم
من اندر قلب خود دیدم جمال خوب مولا را
به شکّاکان از این پس حرفی از مولا نمی گویم
من از چشمان شهلایش شدم مست وز خود بیخود
به بی دینان دگر زان نرگس شهلا نمی گویم
من مجنون به قلب خویش دیدم روی لیلی را
دگر با عاقلان اوصافی از لیلی نمی گویم
من همچون قطره ای در بحر عشقش غوطه ور گشتم
به نااهلان بی ایمان از آن دریا نمی گویم
من او را عاشقانه در بغل بگرفته ام شبها
به خامان به خواب اندر از آن شبها نمی گویم
من از وصف «کمال» او که فانی در در جمال او است
سر موئی به دیگر کس ، به جز دانا نمی گویم