18
« دلم را برده است آن حق رسیده »
دلم را برده است آن حق رسیده
زمانه مثل و مانندش ندیده
دو چشم مست شهلایش ز مستی
به زیر قابِ قوسینش خزیده
ز چشمش ژاله های مهربانی
به روی گل رخش گوئی چکیده
دهد با عاشقان زان می دمادم
به گردش می پرستان صف کشیده
از آن پیمانه ها هر کس گرفته
ز مستی دامن هستی دریده
گلی را بلبلی گشته است عاشق
به زیر سایۀ حق آرمیده
چو ساقی رفته در میخانه او
می وحدت در آنجا آفریده
به هنگام سخن گفتن ز لبها
شکر پاشی کند آن نور دیده
ابوالقاسم بود چون کُنیَتِ او
به قَسّامی خدایش برگزیده
مجرّد گشته او از معجز عشق
چو آهوی ختن از ما رمیده
به قول شاعر شیرین زبانم :
جریده فارغ از دزد و طَریده
جمال حق شده از او پدیدار
که داند آنکه زین می ناچشیده
« کمال » از عشقآن ساقی خراب است
درون میکده بی پا دویده
خدا را دیده است از روی مهدی
مکن تکذیب او ، نا آزموده