14
« بلبلانیم که در فصل خزان خاموشیم »
بلبلانیم که در فصل خزان خاموشیم
مهر بر لب زده از آتش دل در جوشیم
از فراق گل خود زرد رخ و دلخونیم
می هجران و فِراق از کف او می نوشیم
گر چه از چشمِ برون هیچ نبینیم او را
لیک با چشم درون ما همه هم آغوشیم
همگی منتظرانیم که مهدی آید
رخ زیبایش ببینیم و ز جان بخروشیم
اندرین بیخودی خویش بجوئیم او را
تا همه خلق بدانند که ما مدهوشیم
نغمۀ عشق سرائیم و به پایش افتیم
چون که او مرشد ما باشد و ما درویشیم
بانگ هو حق برسانیم به گوش عالم
تا از او خرقۀ عشقی به تن خود پوشیم
ما فقیران که دل و دین به ره او دادیم
سخنش را همه دم از دل و جان بنیوشیم
هر چه دستور دهد از دل و از جان بپذیریم
چونکه ما محو جمالش به خدا از پیشیم
گر بگوید همه سجّاده به خون آلائید
کافرم گر نکنم زآن که ز خود بی خویشیم
عاشق روی دلارام خود امروز نه ایم
حلقۀ بندگیش را ز ازل در گوشیم
این ترانه که تراویده شد از سرّ « کمال »
میِ نابیست که با هر دو جهان نفروشیم