93
غزل شمارهٔ ۹۹
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت، آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده ام
طفل می گرید چون راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده ام؟
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام