156
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دایم ستیزه با دل افگار می کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟
ای وای اگر به گربهٔ خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می کنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟
یوسف به خانه روی ز بازار می کند
هر گه ز خانه روی به بازار می کنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می کنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار می کنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟