91
غزل شمارهٔ ۱۰۱
شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل زنده ام، محتاج دامان نیستم
شبنم خود را به همت می برم بر آسمان
در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم
دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم
بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم
گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم
کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم
نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم
نان من پخته است چون خورشید، هر جا می روم
در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم
گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم