93
غزل شمارهٔ ۱۰۰
ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده ام
از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام
هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا
نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان مانده ام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان مانده ام
هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام
جذبهٔ دریا به فکر سیل من خواهد فتاد
پا به گل هر چند در صحرای امکان مانده ام
قاف تا قاف جهان آوازهٔ من رفته است
گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام
چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف
گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام
گر چه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند
منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان مانده ام
بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس
ساده لوح آن کس که پندارد ز جولان مانده ام
می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام