43
غزل شمارهٔ ۶۹۵۵
زنهار دل خویش به عالم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری
هشدار که از بهر یکی دانه بی مغز
از خلد برون پای چو آدم نگذاری
امروز که بر همت والاست ترا دست
حیف است که پا بر سر عالم نگذاری
از خون جگر، غنچه دل رنگ پذیرد
زنهار درین رطل گران نم نگذاری
صد نشتر آزار درین موم نهان است
مشاطگی زخم به مرهم نگذاری
چون چشم گشادی به جهان زود فروبند
این فال نه فالی است که بر هم نگذاری
تاج از سر خورشید به همت نربایی
تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری