36
غزل شمارهٔ ۶۷۹۷
روی دل با همه کس در همه جا داشته ای
در ته پرده نیرنگ چها داشته ای
تو که باور نکنی سوز من سوخته را
دست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟
از دل خسته ما نیست غباری بر جا
دل ما خوش که خبر از دل ما داشته ای
روی نرم تو نقاب دل سنگین بوده است
چه زره ها که نهان زیر قبا داشته ای
دامن پاک من و پرده شرم است یکی
به چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟
نیست در رشته شب اختر تابان چندان
که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ای
مانع گردش افلاک توانی گردید
به همان گوشه چشمی که مرا داشته ای
سخن آبله پیشت گرهی بر بادست
تو که در راه طلب پا به حنا داشته ای
چارپهلو شکم نه فلک از سفره توست
پیش پرورده خود دست چرا داشته ای؟
خجل از روی سلیمان زمان خواهی شد
بر دل موری اگر ظلم روا داشته ای
تو که سیراب کنی ریگ روان را به خرام
صائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟