49
غزل شمارهٔ ۶۶۸۸
مستی و خمیازه بر خون دل ما می کشی
صد خم می داری و حسرت به مینا می کشی
قهر خود را در لباس لطف جولان می دهی
پرده از آب گهر بر روی دریا می کشی
با کمند آتشین چون آفتاب از صحن باغ
شبنم افسرده ما را به بالا می کشی
یک جهان غماز را در پشت در جا می دهی
از لب منصور در مستی سخن وا می کشی
گردنی داریم ازان موی میان باریکتر
سرنمی پیچیم اگر بر دار ما را می کشی
آفتاب از حسرتش هر روز گردن می کشد
این کمند عنبرینی را که در پا می کشی
آه رعنا می شود هر چند رعنا می شوی
آرزو قد می کشد چندان که بالا می کشی
همزبانی با لب او نیست صائب کار تو
شرم بادت، چون نفس پیش مسیحا می کشی؟