59
غزل شمارهٔ ۶۴۸۸
از گرانجانی گران بر خاطر دنیا مشو
تا توان برداشت باری بار بر دلها مشو
تا نمی در جویبارت چون سبوی باده هست
بار دوش خلق از کوتاه دستی ها مشو
تا توانی گوهر شهوار شد، از فکر پوچ
چون کف بی مغز بار خاطر دریا مشو
بادبان را کشتی پربار لنگر می کند
روح را از نعمت الوان حنای پا مشو
جمع کن چون غنچه اوراق دل از چین جبین
چون گل بی درد خرج خنده بیجا مشو
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا مشو
خوبه صحبت کرده را تنهایی از مردم بلاست
خوبه تنهایی کن از همصحبتان تنها مشو
روز اگر شان بزرگیهاست دامنگیر تو
در دل شب غافل از دریوزه دلها مشو
از سحرخیزی رسد شبنم به وصل آفتاب
چشم بگشا، غافل از بیداری شبها مشو
هر چه در آفاق باشد هست در انفس تمام
سیر کن در خویشتن صائب جهان پیما مشو