47
غزل شمارهٔ ۶۱۸۲
از حجاب عشق محرومم ز رخساری چنین
دست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنین
سجده می آرند خورشید و مه و انجم ترا
قسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنین
خانه چشمش به آب زندگانی می رسد
هر که دارد در نظر خورشید رخسای چنین
حلقه زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کرد
گر کمر بندد کسی، باری به زناری چنین
بی دل دین کرد خال زیر زلف او مرا
در کمین کس مباد دزد عیاری چنین
گوشها گنجینه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنین
دیده قربانیان می گشت طوق قمریان
سرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنین
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا می خواستم عاشق نگهداری چنین
پرسش اغیار شیین کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنین
سبزه خط برنمی گرداند از شمشیر روی
بود این آیینه را در کار زنگاری چنین
دل نگیرد یک نفس در سینه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بیزاری چنین
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پای من
وادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنین
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین
دار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بیگانه سرداری چنین
عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟
نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک
از حیات جاودان کم نیست آثاری چنین
سایه طول امل آزادگان را می گزد
وای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنین
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمین
توشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنین
روزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین