43
غزل شمارهٔ ۶۱۰۷
بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز من
پنجه خورشید تابیدن نمی آید ز من
می توانم شد سپند آن روی آتشناک را
گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من
از سبک جولانی عمرست بی آرامیم
در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من
گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
شمع من گردن به امید خموشی می کشد
بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من