109
غزل شمارهٔ ۶۰۰۱
نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن
می دهم جان همچو هندو از برای سوختن
نیست از سوز محبت شیوه من سرکشی
دارم آتش زیر پای خود برای سوختن
لاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگر
در سراپای دل من نیست جای سوختن
نیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مرا
تا نسازم خرده جان را فدای سوختن
دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر خیزد صدای سوختن
نیست در آتش پرستی ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختن
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
هر که را در دل بود نور و ضیای سوختن
سر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن
نه ز بی دردی بود خاموشی من چون سپند
در گره فریادها دارم برای سوختن
نیست ممکن محو گردد جای داغ از سینه ها
محضری زین به نمی خواهد وفای سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هوای سوختن
شمع ازان پروانه را بی بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزای سوختن
من ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختن
عقده های مشکلم چون عود یکسر باز شد
تا فتادم در حریم دلگشای سوختن
در خور آتش چو از تردامنی ها نیستم
آه سردی می کشم گاهی برای سوختن
نیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهای سوختن
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع
تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن
جان خشک خویش را آتش نمی دارم دریغ
نیستم چون هیزم تر بد ادای سوختن
هر سیه رویی که کوشش می کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هیزم برای سوختن
زان به جرأت می زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟
من که می میرم چو هندو از برای سوختن
وقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکبار
بر سر یک پا تمام شب برای سوختن
نیست از بی جرأتی صائب مرا دوری ز شمع
کز تهیدستی ندارم رونمای سوختن