37
غزل شمارهٔ ۵۹۳۴
ما فکر لباس و غم دستار نداریم
اندیشه سامان چو سر دار نداریم
سر در ره آرایش ظاهر نتوان کرد
چون گل سر آرایش دستار نداریم
ای سایه اقبال هما رو سر خود گیر
ما شکوه ای از سایه دیوار نداریم
هر جا نبود سوخته ای رو ننماییم
آیینه به پیش رخ زنگار نداریم
داریم هوای سفر عالم بالا
چون شبنم گل چشم به گلزار نداریم
دنباله رو قبله نمای دل خویشیم
چون کعبه روان روی به دیوار نداریم
در جیب صدف گوهر ما چشم گشوده است
ما طاقت رسوایی بازار نداریم
شد مخزن گوهر صدف از آبله دست
ما جز گره دل ثمر از کار نداریم
بگذار که در چاه مذلت بسر آریم
ما حوصله ناز خریدار نداریم
ما بیخبران قافله ریگ روانیم
یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم
هر چند که در گردن ما دست فکنده است
از بیخبریها خبر از یار نداریم
صائب نفس شعله ما تشنه خارست
با مردم کوتاه زبان کار نداریم