93
غزل شمارهٔ ۵۸
نیست غیر از آه، دلسوزی دل افگار را
شمع بالین از تب گرم است این بیمار را
گوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدف
به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را
گل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرا
از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را
تندخویی نیکوان را دیده بان عصمت است
زود می چیند تماشایی گل بی خار را
چشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنی
زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را
خارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبرد
چون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟
دیده ای کز سرمه عبرت منور گشته است
چشم خواب آلود داند دولت بیدار را
نقطه خاک است سیرو دور گردون را سبب
مرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار را
از حریص مال دنیا راستی جستن خطاست
برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد در گلزار را
عاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اند
آب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را