42
غزل شمارهٔ ۵۴۰۸
جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم