39
غزل شمارهٔ ۵۲۲۰
زلف تو نفس در جگر باد کند مشک
آهوی تو خون در دل صیاد کند مشک
در هیچ سری نیست که سودای ختن نیست
تا نغز که از بوی خود آباد کند مشک
تا هست سخن، زنده بود نام سخنور
ارواح غزالان ختا شاد کندمشک
در زیر فلک دل چه پر وبال گشاید؟
در نافه سربسته چه فریاد کند مشک
بیخواست جهد ازجگر سوخته اش آه
هرگاه که ازناف ختن یاد کند مشک
گر راه تو افتد به ختا، آهوی چین را
برگرد تو گرداند و آزاد کند مشک
بیرون نتواند شدن ازکوچه آن زلف
صد سال اگر همرهی باد کند مشک
تا گرد سر زلف دلاویز تو گردد
از نکهت خودبال پریزاد کند مشک
فارغ بود ازمنت قاصد دل خونین
صد نامه براز بوی خود ایجاد کند مشک
در چشم غزالان ختا خواب شود خون
افسانه زلف تو چو بنیاد کند مشک
بهر جگر زخمی ما چرخ سیه کار
هرشام ز خون شفق ایجاد کند مشک
چون خامه صائب گره نافه گشاید
دامان زمین را ختن آباد کند مشک