44
غزل شمارهٔ ۵۲۱۹
از گرد خط آن غنچه مستور شود خشک
درجام سفالین می پرزور شود خشک
شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر
حیف است که در خانه زنبور شود خشک
داغی که به امید نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آینه در دیده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روی عرقناک
دریای محیط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تیشه فرهاد عجب نیست
جایی که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمی که دراو نغمه تر پرده نشین است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پیچیدن سرپنجه من کار فلک نیست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطی که زند خون شهیدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پیشانی زهاد؟
آن را که دماغ از می انگور شود خشک
تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک