42
غزل شمارهٔ ۵۱۷۰
می نماید صد گره را یک گره زنار عشق
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟