49
غزل شمارهٔ ۴۹۶۸
چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویش
که پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویش
به این عنوان غبار خط اگر برخیزد ازرویش
به زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویش
اگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک دارد
سخن چون خامه می ریزد ز مژگان سخنگویش
میان گوهر وآیینه صحبت در نمی گیرد
نگه دارد چسان خود راعرق برصفحه رویش
ز خون صید اطلس پوش شد صحرا و از شوخی
اشارت برنمی دارد سر از دنبال ابرویش
دلی کز تیغ سیراب تو زخمی بر جگر دارد
سراسر می رود آب خضر پیوسته درجویش
اگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورم
کباب من ندارد اشک ازبس گرمی خویش
مکن تخم امید عالمی راروزی موران
نگه دارای خط بیرحم دست ازخال دلجویش
سیه بختی به خون چون لاله غلطیده است هرجانب
زمین کربلا راداغ دارد عرصه کویش
به موج پیچ وتاب غیرت افتاده است چون جوهر
مگر آیینه روی خویش رادیده است دررویش؟
دل ز بالابلندان می رباید سرو نازمن
صنوبر چون نگه دارد دل از بالای دلجویش؟
تواند کج نشستن درصف روشندلان صائب
نشیند هرکه چون مینا شبی زانو بزانویش