89
غزل شمارهٔ ۴۹۱۲
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویش
سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را
برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد
گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش
لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش
می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش