176
غزل شمارهٔ ۴۸۳۲
پامنه بیرون زحد خود کمال این است و بس
پیش اهل دید ملک بی زوال این است و بس
درد خودبینی بود صد پرده از کوری بتر
اختر ارباب بینش را وبال این است وبس
خون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفا
گر شرابی هست درعالم حلال این است و بس
چشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن است
شاهباز معرفت را شاهبال این است و بس
باطن خود را مزین کن به اخلاق جمیل
کانچه می ماند به حسن لایزال این است و بس
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هرزه گویان جهان را گوشمال این است وبس
از گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکن
شاهد خجلت، دلیل انفال این است و بس
خویش رانزدیک می دانی، ازان دوری ز حق
دورشو ز اندیشه باطل،وصال این است و بس
عشرت ما در رکاب معنی نازک بود
عید مانازک خیالان را هلال این است وبس
تا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوند
مطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بس
تا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصی
چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس
دست تحسین برسر دوش قلم صائب بکش
منتهای فکر ارباب کمال این است و بس