53
غزل شمارهٔ ۴۴۳۹
لعل از جگر سنگ گر از تیشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
هر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآید
یک باده به صد رنگ ازین شیشه برآید
بی عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به این بوته رود شیشه برآید
جایی که ز حیرت گره دل نگشاید
از فکر چه خیزد چه ز اندیشه برآید
از دوستی تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ریحان سبک از ریشه برآید
در سینه پر ناوک ما اشک شود خون
سیلاب نفس سوخته زین بیشه برآید
در کوه غم عشق خلل راه نیابد
چون ناخن اگر از کف من تیشه برآید
بیرون نرود کجروی ازطینت گردون
این دیو محال است ازین شیشه برآید
هر نخل امیدی که نشاند دل خود کام
آهی شود از سینه غم پیشه برآید
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نیستان ز رگ وریشه برآید