78
غزل شمارهٔ ۴۰۱۱
ز مغز پوچ برون آرزو نمی آید
که بوی باده برون از کدو نمی آید
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص
ز پای خفته اگر جستجو نمی آید
بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرونمی آید
فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر
برون ز دایره رنگ وبو نمی آید
صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشونمی آید
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرونمی آید
بغیر میکشی از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمی آید
فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن
که رنگ رفته گلها به رو نمی آید
ز عجز نیست ز قحط سخن شناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید
بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید
ز آفتاب نظر آب داده ام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمی آید