52
غزل شمارهٔ ۳۵۷۷
دل آگاه به هر شورشی از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پریخانه مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از دیده بینا نرود
نقطه بخت سیه، ریخته کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزه دلها نرود
جلوه موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود