45
غزل شمارهٔ ۳۲۷۲
گر چنین خون دل ازان طره مشکین گردد
شانه را دست در آن زلف نگارین گردد
مانع شوخی آن چشم نشد پرده خواب
برق در ابر محال است بتمکین گردد
می بری دلبری ای شوخ زحد، می ترسم
کز گر انباری دل زلف تو بی چین گردد
از جوان حرص فزون است کهنسالان را
خار چون خشک شود بیش شلایین گردد
عالمی گردن امید برافراخته اند
تا به خون که دم تیغ تو رنگین گردد
اگر از باده شود چهره خوبان رنگین
باده از چهره رنگین تو رنگین گردد
چشم خورشید کز او خیره شود چشم جهان
از تماشای رخت مشرق پروین گردد
کوه غم بار به دل نیست طلبکار ترا
که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
پای خوابیده محال است به معراج رسد
چشم خودبین چه خیال است خدابین گردد