65
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ز سختی های دوران دیده بینا شود پیدا
شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیدا
جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش
دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا
به خون خوردن گشاید عقده سر در گم عالم
چنان کز باده روشن، ته دلها شود پیدا
گذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتش
به هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیدا
ز شوق جستن آتش زیر پا دارد شرار من
چه آسایش مرا از بستر خارا شود پیدا؟
توان در پرده شرم از عذار یار گل چیدن
که حسن باده گلرنگ در مینا شود پیدا
به جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صائب
به غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا؟