53
غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
گوش شو هر جا سخن را ساز نتوانی نمود
مهر بر لب زن دلی گرباز نتوانی نمود
بر میاور سر ز جیب خامشی چون شمع روز
گر سر خود را فدای گاز نتوانی نمود
بیقراری می رساند شهپر توفیق را
بال بر هم زن اگر پرواز نتوانی نمود
پا به دامان اقامت، سر به زیر بال کش
پنجه چون در پنجه شهباز نتوانی نمود
حسن در دلهای روشن می نماید خویش را
آه اگر آیینه را پرداز نتوانی نمود
نیست صائب کم ز قدرت در مقام خویش عجز
بر زمین نه ساز را گر ساز نتوانی نمود