78
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
خانه ای کز نور حسن او مصفا می شود
حلقه بیرون در محو تماشا می شود
هر طلسمی را به نام باددستی بسته اند
چشم یعقوب از نسیم پیرهن وا می شود
شرط قطع وادی هستی مجرد گشتن است
زور می آرد به ره رهرو چو تنها می شود
می زند غیرت نمک بر دیده خونبار من
در سر هرکس که شور عشق پیدا می شود
چون نگرداند رخ از تیغ شهادت مرده دل؟
زشت با آیینه چون شد چهره، رسوا می شود
خودنمایی کار ما را در گره انداخته است
قطره چون برداشت دست از خویش دریا می شود
صد تماشا هست در پوشیدن چشم از جهان
وای بر چشمی که غافل زین تماشا می شود
می زند خود را به ساحل، بازمی گردد به بحر
از محیط عشق هر موجی که پیدا می شود
می فتد در رشته جان صد گره از پیچ وتاب
صائب از زلف سخن تا یک گره وا می شود