81
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
در دل هرکس که ذوق جستجو پیدا شود
قطره اش در عین گوهر واصل دریا شود
پرده بیگانگی باشد به قدر آشنا
وقت آن کس خوش که از خلق جهان یکتا شود
از زلیخای جهان بگریز تا هر جا دری است
بی کلید سعی چون یوسف به رویت وا شود
در سر بی مغز دولت را عروج دیگرست
در نیستان آتش بی بال و پر رعنا شود
از پریشانی فتد دامان جمعیت به دست
زلف از آشفتگی شیرازه دلها شود
صیقل چشم است دیدار عزیز دوستان
هر که از یوسف جدا افتاد نابینا شود
ترک تدبیرست درمان در خطر افتاده را
کشتی بی ناخدا سالم ازین دریا شود
وحشت مجنون زمام ناقه لیلی گرفت
دلبر محجوب رام از راه استغنا شود
پرده پوشی کرد عریان گوهر راز مرا
نکهت گل از هجوم برگ گل رسوا شود
کار چون با جذبه افتد رهنما سنگ ره است
کی مقید همت سالک به نقش پا شود؟
می شود هر گردباد انگشت زنهار دگر
گر غبار خاطر من دامن صحرا شود
عجز خود خاطرنشان دور گردان می کند
در محیط معرفت دستی اگر بالا شود
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
قاف هیهات است هم پرواز با عنقا شود