113
غزل شمارهٔ ۲۵
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا