63
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
عشق دلهای به خاک افتاده را در بر کشد
زال را سیمرغ می باید به زیر پر کشد
از نسیم پیرهن می بایدش آغوش ساخت
هر که خواهد سرو سیمین ترا دربرکشد
جز در دل نیست راهی کعبه مقصود را
پا به دولت می زند هر کس که پا زین درکشد
بر ضعیفان جور کردن، جور بر خود کردن است
رشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشد
نظم عالم دامنی می خواهد از گل پاکتر
باده می گردد گران چون محتسب ساغر کشد
حسن عالمسوز را از خط سپندی لازم است
آتش بی دود بر رخ نیل خاکستر کشد
هر نفس بر مردم آگاه صبح محشرست
اهل غفلت را به دیوان شورش محشر کشد
جان نادان بر ندارد دست از دامان جسم
خجلت از بیرون کشیدن تیغ بیجوهر کشد
دل چو خون گردید نتوانش نهان در سینه داشت
جوش این می چون صراحی گردن از خم برکشد
نوبهار برق جولان لاله را صائب نداد
آنقدر فرصت که یک پیمانه را بر سر کشد