88
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
وحدت سرای دل به جهانی برابرست
هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست
هر شعر آبدار که دل می برد ز جا
هر مصرعش به سرو روانی برابرست
دل تازه می شود ز شراب کهن مرا
این پیر زنده دل به جوانی برابرست
آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گرانی برابرست
از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است
هر دیده را که مور میانی برابرست
در دیده ای که هست ز بینش شراره ای
هر لاله ای به سوخته جانی برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما
هر نوبهار را که خزانی برابرست
خورشید بی صفا نشود از غبار خط
تا دیده ستاره فشانی برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست
پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت
تسخیر دل به ملک جهان برابرست