64
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
کسی که بوی شراب از کدو تواند شست
ز کاسه سر خود آرزو تواند شست
ز دست بسته، گره گر گشاده می گردد
مرا غبار غم از دل سبو تواند شست
سیاهی از دل شب، دیدنش برد چون شمع
به آب دیده خود هر که رو تواند شست
رسد به دامن خورشید دست آن شبنم
که دل ز عالم پر رنگ و بو تواند شست
ترا احاطه نکرده است آنچنان غفلت
که گرد خواب ز رویت وضو تواند شست
مرا ز طبع روان هم گشاده گردد دل
ز سبزه زنگ اگر آب جو تواند شست
دل و زبان منافق یکی شود با هم
به هر دو دست اگر گربه رو تواند شست
برون ز طبع کهنسال، حرص را نبرد
اگر چه شیب، سیاهی ز مو تواند شست
درین بساط به جز شربت شهادت نیست
میی که تلخ مرگ از گلو تواند شست
به حرف و صوت نگردد ز زنگ آینه پاک
چه غم ز خاطر من گفتگو تواند شست؟
اگر چه گریه من شست نقش از دل سنگ
نشد که از دل من آرزو تواند شست
نشد ز گریه دلم را گشایشی صائب
به اشک، شمع چه زردی ز رو تواند شست؟