59
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشنی داری
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم
خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست
ازان سفید بود روی صبحدم که نزد
به غیر دامن شبها به هیچ دامان دست
ز اختیار برون است بیقراری من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست
که از گرفتگی آید برون به احسان دست
چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی
اگر چه هست سراپای سرو بستان دست
بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام
نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست
ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
اگر نه شمع ازان روی آتشین داغ است
ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست