58
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
همان زمانکه فلک تیغ بر میان تو بست
گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست
بس است سوختگان را اشاره ای، که شود
به یک پیاله گل صد هزار بلبل مست
مشو ز پیر خرابات دور در هر حال
که تیر تاز کمان شد جدا، به خاک نشست
چها کند به سبوی شکسته بسته من
میی که شیشه افلاک را به زور شکست
نشاط یکشبه دهر را غنیمت دان
که می رود چو حنا این نگار دست به دست
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین
دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست؟
کسی ز سیر مقامات کام دل برداشت
که همچو نی کمر خویش در دمیدن بست
چو دوختی ز جهان چشم، فکر رزق مکن
که باز بسته نظر را دهند طعمه به دست
همیشه بر سر چشم جهان بود جایش
توند آن که چو ابرو به هم دو مصرع است
کند درست به حرفی شکسته ما را
کسی که توبه ما را به یک اشاره شکست
کراست زهره دم از سرکشی زند با من؟
که پیش سیل بود قصرهای عالی پست
مکن به خانه گل روزگار خود ضایع
ترا که دست به تعمیر خانه دل هست
درین چمن دل هر کس که صاف شد صائب
به آفتاب چو شبنم رسید دست به دست