92
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
در آن مقام که حیرت دلیل دانایی است
نفس شمرده زدن نیز بادپیمایی است
حضور، لازم عشق خدایی افتاده است
بود همیشه پریشان دلی که هر جایی است
به خون خویش سرانجام می دهد محضر
سیه دلی که چو طاوس در خودآرایی است
ز خانه صورت دیوار می جهد بیرون
به محفلی که مرا دعوی شکیبایی است
کدام ظاهر و باطن موافق است به هم؟
دلش ز سنگ بود گر سپهر مینایی است
ز چاه روی به بازار می کند یوسف
ز خلق روی نهفتن تلاش رسوایی است
درون سینه کند سیر، بر مجنون را
ز بیقراری وحشت دلی که صحرایی است
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که بستن نظر از عیب خلق بینایی است
کجا ز سیلی خط هوشیار خواهد شد؟
چنین که چشم تو مشغول باده پیمایی است
ز خط و زلف کند حلقه های چشم ایجاد
ز بس که عارض او تشنه تماشایی است
بهار عالم ایجاد نیست غیر سخن
که سبزی پر طوطی ز فیض گویایی است
درین جهان چو دوزخ اگر بهشتی هست
که می توان نفسی راست کرد، تنهایی است
تو از گرانی خود می کشی تعب صائب
ز خار، باد صبا ایمن از سبکپایی است